خیلی احساس تنهایی نمناکی داشت
فقط هوای بغض بود که گلوشو گرفته بود و بس
کسی بغل دستش ننشسته بود
صدای خنده ها از ته اتوبوس به گوش می رسید
و صدای ضبط اتوبوس که یکی از ترانه های قدیمی رو زمزمه می کرد
ولی فضای تاریک اتوبوس
انگار داشت اونو با این صداها خفه می کرد
داشت به مقصد می رسید
مجبور بود قبل از اینکه اتوبوس از اونجا رد بشه از جاش بلند بشه و به راننده اطلاع بده وگرنه مجبور می شد تا آخر مسیر بشینه و راهش طولانی تر بشه
نشست حتی نتونست با این هوای نمناک تنهاییش از جاش بلند بشه و پیاده بشه. تا آخر مسیر نشست و فقط بغض گلوشو گرفته بود. بعد از مدتی دید همه بلند شدن و دارن کرایه هاشونو می دن و پیاده می شن به زور زنجیرهایی که به وجودش بسته بود و باز کرد و یه پونصد تومنی به راننده داد و بقیه پولش راننده یه مشت اسکناس پاره پوره بهش داد ولی حتی به خودش زحمت نداد که اعتراض کنه با همون بغض تو خیابون راه افتاد و دوباره سوار اتوبوسی که اونو تا خیابون منتهی به خونه می رسوند شد
تو دلش از همه چی بدش میومد
باز از اتوبوس پیاده شد و قدم قدم زنان روی نقاشی رنگی خشک خدا راه افتاد
یه نفر از دور می یومد مثل اون آروم آروم و تنها.
بهش رسید بدون اینکه چیزی بگه یه کاغذ مچاله شده بهش داد و رفت بهتش گرفته بود. اصلا اونو نمی شناخت غریبه دور و دور شد و باز اون به خودش حتی زحمت نداد از اون بپرسه کیه
به خودش اومد کاغذ مچاله شده رو باز کرد توش نوشته بود:
آخرین ساعت زندگی همیشه غمگین است.